*************************
*****************
***************************
***************************************
********************************************
********************************
آواز باران تو را به فردا فرا می خواند او خوب می داند تو نیز به فردا می نگری
آواز باران در گوشت زمزمه می کند که آرام و بی صدا از شب بگذری و به فردا برسی او خوب می داند
تو سکوت شب را نخواهی شکست .
تو به فردا می نگری آواز باران تو را می خواند که به رقص شعله های آتش بنگری و با او همنوا شوی .
او شعله ی نهان تو را بهتر از تو می داند.
آواز باران تو را به بازی نور، فراسوی ابرها می خواند . او زلال نگاهت را خوب می داند .
آواز باران تو را به تپه های سرسبز و علفزار و دیدن ذره ذره ی رشد چمنزار می خواند . او بلوغ تو را می فهمد.
آواز باران تو را به فردا و فرداهای بعد می خواند، او می داند که تو جز به فردا نمی نگری .
پس با او بخوان ، بخوان آواز باران را ، آواز زندگی را ، آوایی که در من و تو هرگز خاموش نخواهد شد.
بخوان آواز بودن ، آواز زندگی ،راز جاودانگی را ، آواز باران را ...
******************************************
سالها بود که در مزار تنهاييم خفته بودم
ناگاه با مشتي آب سرد برروي مزارم برآشفتم
بوي چند شاخه گل مريم مشامم را نوازش داد
بعد از سالياني احساس کردم نمرده ام!
دختري سياه پوش برسر مزارم فاتحه ميخواند
وجودم به لرزه افتاد
او که بود؟؟
آيا او هماني بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعيد کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشيدند
موهاي خاک خورده ام را
ميان دستان استخواني ام فشردم
حفره خالي چشمانم لبريز از اشک شد
احساس مرگ و زندگي بر قلبم چنگ ميزد
ميان دلهره و ترديد دختر سياه پوش رفت
ولي هنوز خاطراتي که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش مي بستند